احتمالا یکی از چالشهای اصلی تماشای فیلم، انتخاب بهترین فیلم و سریال برای دیدن می باشد. تقریبا یکششم از قرن بیستویکم گذشته است و طی این سالها، صدها فیلم سینمایی ساخته و اکران شدهاند که این یعنی زمان قضاوت درمورد آثار سینمایی اخیر رسیده است. از آنجا که قصد داریم تا شما نیز در این کنکاش هیجانانگیز و جذاب همراه ما باشید، در این مقاله ۲۵ فیلم برتر قرن ۲۱ را که تا کنون به اکران درآمدهاند را در پنج بخش به شما معرفی میکنیم، فیلم هایی که باید دید. این آثار به کوشش منتقدان مجلهی تایمز (The Times) و چند تَن از متخصصین حوزه سینما بهعنوان برترین آثار کلاسیکِ سینمای آینده، امتیازدهی شدهاند.
هرچند اطمینان داریم که همهی بینندگان حرفهای و دوستداران سینما با ما هم عقیده خواهند بود، اما میدانیم که ممکن است در بین شما کسانی باشند که انتخابهای جذاب دیگری نیز داشته باشند. در این گشتوگذار سینمایی همراه ما باشید.
بخش اول
۱. خون به پا خواهد شد (There Will Be Blood)
نویسنده، کارگردان و تهیهکننده: پل توماس اندرسون (Paul Thomas Anderson) محصول ۲۰۰۷ (آمریکا)
«خون به پا خواهد شد» داستان دَنیل پلِینویو، حفار کارکشتهی نفت است که در سال ۱۸۹۸ و پس از کشف چاه نفتی در یکی از مناطق غربی آمریکا، به همراه پسرخواندهاش به آنجا میرود. او مردم محلی آن منطقه را متقاعد میکند تا زمینهایشان را حفاری کنند. دنیل که از کودکی تجربیات خوبی در رابطه با آدمها ندارد، میخواهد تا با ثروتمند شدن، دیگر نیازی به کسی نداشته باشد و از انسانها فاصله بگیرد. با وجود این طرز تفکر، تنها دلخوشی دنیل پسرخواندهی اوست. اما او هم ناسپاس از آب درمیآید و بار دیگر دنیل را دچار یأس و ناامیدی میکند. در این بین فرد دیگری وارد میشود که خود را برادرخواندهی او مینامد، دنیل سعی میکند تا برخلاف تجربههای ناخوشایند زندگی به این برادر دروغین اعتماد کند اما دوباره دچار ضرر میشود. هر تجربهی بد، دنیل را خشنتر میکند و فیلم پایان خونباری را به همراه دارد. «خون به پا خواهد شد» درواقع نبرد بیپایان بین خوبی و بدی و طمع درونی شخصیت اصلی فیلم است که هرگز بهروشنی مشخص نمیشود که کاراکتر اصلی در کدام سوی این نبرد قرار دارد.
«خون به پا خواهد شدِ» اندرسون، شاهکار قرن ۲۱ او دربارهی عشق، مرگ، ایمان، آز و تمامی احساساتی است که خون و نفت در آمریکای قرن بیستم با خود به همراه داشت. این فیلم سعی میکند تا داستانی آزاردهنده را در لوای یک مکتشف چاههای نفت، یعنی دنیل پلین ویو (با بازی فوقالعادهی دنیل دی لوئیسِ (Daniel Day-Lewis) اسطورهای) که بهدنبال رؤیایی وحشیانه و توخالی است، به خورد بیننده بدهد. درواقع کاراکتر اصلی داستان، بهترین رؤیای آمریکایی را تجسم میکند و درنهایت بدترین آن نصیبش میشود.
این فیلم چشمانداز ژرف و عمیقی از وضعیت مغشوش آمریکا در آن دوره ارائه میدهد و البته منکر پیشرفت و دستاوردهای جدید این کشور نیست. ماجرای فیلم با قهرمان اصلی خود که مانند موجودی کهن سر از قبر برمیدارد، درست شبیه به مردی که در سکانس ابتدای فیلم «۲۰۰۱ یک ادیسهی فضایی» میبینیم، در سال ۱۸۹۸ جان میگیرد و در سال ۱۹۲۷ به پایان میرسد. درواقع این فیلم اقتباسی زیبا از رمانی به نام «نفت» است که در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و از سوی دیگر، بیننده را به یاد فیلم «همشهری کین» شاهکار عصر نوین سینمای آمریکا نیز میاندازد.
هرچند که ممکن است آنچه این فیلم دربارهی روح پویا و نفوذ سرمایهداری در آمریکا بیان میکند، هر بینندهای را برای همیشه مسحور خود کند، اما آنچه دربارهی این اثر سینمایی شگفتیساز میشود، دیالکتیک (جدال) ایمان، حرص و ملودرام «مردانگی مدرن» است که در فیلم بهخوبی به تصویر کشیده میشود. این وجه تمایز «خون به پا خواهد شد» با دیگر آثار همردهاش، قدرتمندتر از هر موضوع دیگر و فراتر از تأثیر یک محصول یا ژانر سینمایی ویژه، تأملبرانگیز است.
در سکانس افتتاحیهی فیلم تقریبا ۱۵ دقیقه طول میکشد تا شخصیت اصلی فیلم اولین دیالوگ خود را بگوید. این زمان که کاراکتر اصلی میز را مرتب میکند یا میلکشیکش را هم میزند، همگی صحنههایی مرتبط با شخصیتپردازی مردانه و بیانگر روحیهی مطمئن قهرمان داستان است و در ادامه، جایی که در میانهی فیلم دستگاه حفاری منفجر میشود، تکامل مییابد. درواقع، تمام این نشانهها بیننده را متوجه این واقعیت میکند که عظمت دیدگاه کارگردانی مثل توماس اندرسون، با دقت تکنیکی او کاملا مطابقت دارد تا جایی که شما هیچگاه در صحت صحنهای که مشاهده میکنید، کوچکترین تردیدی به خود راه نخواهید داد و هرچند که او برای ثبت روایتهای تاریخی یا اقتباس از اثری مانند رمان «نفت» اختیار عمل کافی دارد، اما شما هرچیزی را دقیقا همانطور که اتفاق افتاده است تماشا خواهید کرد. او کارگردانی با نهایتِ اعتماد به نفس است که خوب میداند چگونه استعداد بالقوهی بازیگران و عوامل فیلمش (بهخصوص فیلمبردارش روبرت السویت (Robert Elswit) و آهنگسازش جانی گرینوود (Jonny Greenwood)) را در خدمت ایدههای خود بگیرد.
۲. شهر اشباح (Spirited Away)
نویسنده و کارگردان: هایائو میازاکی (Hayao Miyazaki)، محصول ۲۰۰۱ (ژاپن)
این انیمیشن زیبا که ساختهی استاد بیچونوچرای انیمشین ژاپن، میازاکی است، ماجراهای جذاب و مسحورکنندهی دختری به نام چیهیرو (Chihiro) را روایت میکند. این انیمیشن اثری هنری و توصیفی سحرانگیز است که شما را بهدنبال خود میکشد. داستان از آنجا آغاز میشود که چیهیرو به همراه والدینش رهسپار شهری جدید برای زندگی میشوند، اما در راه از مسیر موردنظر خود دور شده و وارد جنگل سرسبز و سحرانگیزی میشوند. درواقع، آنها وارد محوطهی استراحتگاه خدایان و ارواح دین ژاپنیِ شینتو شدهاند. پدر و مادر چیهیرو که تحت تأثیر محیط قرار گرفتهاند، تصمیم میگیرند تا از غذاهای موجود در استراحتگاه بخورند و بعدا هزینهی غذا را بپردازند. در این بین چیهیرو که احساس خوبی ندارد، سعی میکند تا دور و اطراف را بگردد و اطلاعات بیشتری دربارهی محل به دست بیاورد. او با جوانی به نام هاکو آشنا میشود که به دختر هشدار میدهد تا تاریک نشده از آنجا برود، اما دیگر دیر شده است و با تاریکی هوا بدن چیهیرو نیز دچار دگرگونی میشود. هاکو با دارویی معجزهآسا او را نجات میدهد اما حالا پدر و مادر چیهیرو به خوک تبدیل شدهاند و او باید بهتنهایی با کار در معبد ارواح به زندگی ادامه بدهد؛ اما او ناامید نمیشود و پایان فیلم نمودار غلبهی انسانیت و امید بر تاریکی است.
داستان زندگی چیهیرو با روایت میازاکی آنچنان جذاب است که هر بینندهای را تا آخرین لحظه بهدنبال کاراکتر اصلی میکشاند. پس میتوانید فیلم را تا آخرش ببینید و از فرازونشیبهای زندگی شخصیت اصلی و اتفاقات پیرامونش لذت ببرید. در ادامه، قصد داریم تا نظرات یکی از طرفداران پروپاقرص میازاکی، گیلرمو دل تورو گومز (Guillermo del Toro Gomez) کارگردان مکزیکی را دربارهی این انیمشین زیبا، با شما به اشتراک بگذاریم.
به گفتهی دلتورو، او میازاکی را در زمان کودکی و در مکزیک کشف میکند. سالها بعد در نوجوانی فیلمی از او به نام «همسایهی من توتورو» میبیند که بسیار او را تحت تأثیر قرار میدهد و باعث میشود تا از آن به بعد تمام کارهای میازاکی را دنبال کند. به عقیدهی دل تورو شیوهی کار میازاکی و انیمیشنسازی او کاملا منحصربهفرد است و کسانی که میازاکی را والتدیزنی شرق مینامند، اشتباه بزرگی مرتکب میشوند.
در «شهر اشباح» ما با دختری مواجه هستیم که بهگونهای شگرف، دوران کودکی را پشت سر گذاشته و در آستانهی ورود به دوران جوانی است. در شروع داستان، چیهیرو شروع به روایت میکند و آنچه ما از طرز نشستن او در ماشین دستگیرمان میشود، کودکی اوست. اما در روند داستان، او چه به لحاظ ظاهر، نگرش، احساسات و معنویت از یک کودک به زنی جوان تکامل مییابد. اما نکتهی مشخص این است که تکامل هزینهای دارد و قهرمان داستان ما باید آن را بپردازد. او اولین و مهمترین تکیهگاه یک کودک یعنی پدرومادر و نامش را که درواقع مبین هویت اوست، از دست میدهد و در استراحتگاه ارواح او را «هیچچیز» مینامند. این فیلم اثری زیبا و مراقبهای خلسهوار مانند دیگر آثار سحرانگیز میازاکی است.
از طرفی، میازاکی روش خاصی برای آفرینش هیولاهای منحصربهفرد در آثارش دارد. هیولاهای آثار میازاکی موجوداتی با طراحی کاملا جدید اما وامدار اساطیر هستند. به نظر میرسد موجودات وهمانگیز آثارش بسیار نمادین هستند و او آنها را با مدنظر قرار دادن موجودات اساطیری و آنچه در فرهنگ ژاپن، ارواح عناصر چهارگانهی زمین (خاک)، هوا، آب و آتش نامیده میشوند، طراحی میکند.
میازاکی همواره بهدنبال بخشش و قدرت است و توانایی آن را دارد که «قدرت» را هم برای افراد خوب و هم برای افراد بد و «بخشش» را هم برای دیوهای ویرانگر یا مفید، به یک میزان استفاده کند و این یکی از وجوه زیبایی کار اوست. او دریافته است که لزوما نباید بهدنبال چیزهای خوب باشیم، چرا که ممکن است چیزی که در وهلهی اول خوب به نظر میرسد، درواقع بدی یا شرارتی را بهدنبال داشته باشد.
همانطور که دل تورو میگوید، قرابت زیادی با میازاکی دارد و در برخی از آثارش مانند ستون فقرات شیطان (Devil’s Backbone) یا هزارتوی پن (Pan’s Labyrinth) سعی کرده است تا همان حسِ ازدستدادن، خیالپردازی و تراژدی موجود در آثار میازاکی را دنبال کند. در این فیلم لحظاتی وجود دارد که شما را در مسیری وصفناپذیر بهدنبال خود میکشاند، این اثر نه یک فرم خوشساخت بلکه یک اثر هنری واقعی است و چنان که میدانید هیچ چیزی به جز هنر ناب در دنیای واقعی نمیتواند شما را تحتتأثیر قرار بدهد و میازاکی کسی است که چنین قدرتی دارد.
۳. دختر میلیون دلاری (Million Dollar Baby)
نویسنده: پل هگیس (Paul Edward Haggis) کارگردان و تهیه کننده: کلینت ایستوود (Clint Eastwood)، محصول ۲۰۰۴ (آمریکا)
کلینت ایستوود کارگردانی است که گاهی اوقات آثارش را با همان کیفیتی که میسازد، به نمایش میگذارد؛ سریع، باکیفیت، بیحاشیه و بیسروصدا. «دختر میلیون دلاری» اثری است که جشنوارهها و جوایز مختلف را پیش از ماه دسامبر ۲۰۰۴ پشت سر گذاشت و بهشکل زودهنگامی برای منتقدین روی پرده رفت و آنها را تحت تأثیر قرار داد. هر چند که فیلمهای ایستوود در سالهای بعد از دختر میلیون دلاری (اثری که دومین اسکار را برای کارگردانش به ارمغان آورد) خیلی مورداقبال عموم نبود و با آثارش ارتباط برقرار نکردند، اما منحصربهفرد بودن این مرد در هالیوود انکارناپذیر است. هرچند که کلینت ایستوود در سالهای ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۶ درگیر فعالیتهای اجتماعی و سیاسی شد و در آمریکا چهرهای جمهوریخواه و طرفدار ترامپ به شمار میرود، اما نمیتوان منکر کارهای هنری خوب و قوی این کارگردان معروف آمریکایی شد. آثاری مثل شکستناپذیر (Invictus) محصول ۲۰۰۹ که دربارهی نلسون ماندلا بود یا فیلم نابخشوده (Unforgiven) محصول ۱۹۹۲.
ایستوود غالبا به سینمای کلاسیک آمریکا علاقهمند است. سبکهایی مثل وسترن، سینمای جنایی یا جنگی؛ اما در این اثر سینمایی خود یک درام ورزشی خلق میکند. درامی که به ورزشی مثل بوکس میپردازد و بیشتر مستعد گرایش به کلیشه و احساسات است. و این امر جذابیت بیشتری به این اثر سینمایی ایستوود میدهد. فیلمنامهی «دختر میلیوندلاری» درواقع از روی داستانی به قلم اف.ایکس.توله نوشته شده است، اما ایستوود ترجیح میدهد که در ساخت این فیلم به جای خلق چیزی تازه، روی قراردادهای انسانی از جنس اعتمادبهنفس یا آزادی تأکید کند. او سعی میکند تا جریان سیال احساسات عمیق انسانی را کشف کند و ظرافتی از این احساسات را به بیننده نشان بدهد که تا پیش از آن متوجهشان نبودهایم.
مورگان فریمن با تجربهی دومین همکاری در این فیلم و هیلاری سوانک (Hilary Ann Swank) هرکدام موفق به دریافت اسکار بهترین نقش مکمل مرد و بهترین نقش اول زن شدند. این فیلم برای ایستوود هم جایزهی بهترین کارگردانی و نامزدی نقش اول مرد را به همراه داشت. مورگان فریمن در این فیلم نقش یک بوکسور سابق به نام اسکرب را بازی میکند که درواقع محرم اسرار و بهنوعی وجدان بیدار فرانکی دان مربی بوکسی است که نقش آن را خود ایستوود بازی میکند. فرانکی فردی خیالاتی و دچار توهم است که مگی فیتزجرالد (هیلاری سوانک) سعی بر متقاعد کردن او برای پذیرش مربیگری او و تبدیل وی به بوکسوری حرفهای دارد.
از آنجا که ممکن است بسیاری از شما هنوز این فیلم را ندیده باشید، ترجیح میدهم تا توضیح بیشتری دربارهی داستان این فیلم ندهم. اما اگر این فیلم را دیده باشید و داستان اصلی را هم خوانده باشید، حتما موافقید که این اثر سینمایی چیزی فراتر از طرح اولیهی داستانش است. شوخیها و دیالوگهای صمیمی و تندی که بین کاراکترهای اصلی این فیلم ردوبدل میشوند، همیشه تازگی دارد و تصاویری که فیلمبردار این اثر تام استرن (Tom Stern) دربرابر دیدگان تماشاچی قرار میدهد، بینظیر و خیرهکننده است. درنهایت، به نظر میرسد که «دختر میلیون دلاری» کلینت ایستوود جزو آثاری باشد که ۵۰ سال بعد از تولید و اکران خود آنچنان که باید دیده بشود.
۴. نشانی از گناه (A Touch of Sin)
نویسنده و کارگردان: جیا ژانکه (Jia Zhangke) محصول ۲۰۱۳ (چین)
«نشانی از گناه» اثر تحسینشدهی کارگردان چینی، جیا ژانکه، فیلمی لبریز از خشونت و اندوه است که در چهار اپیزود و براساس وقایع خشونتآمیز و واقعی که الهامبخش کارگردان بودهاند، ساخته شده است. بدیهی است که این فیلم ممکن است تصویری متفاوت از چین معاصر را به نمایش بگذارد.
فیلم براساس وقایعی که برای ۴ فرد درمانده رخ داده است، ساخته شده است که بهدنبال اجرای عدالت هستند. یک معدنچی ناراضی از وضعیت نابسامان روستای محل زندگیش، یک کارگر که متوجه میشود که چه کارهایی که نمیتوان با تفنگ انجام داد، یک کارگر جوان که جویای کار است اما درواقع زنان را به قتل میرساند و یک زن متصدی سونا که مورد هتک حرمت قرار میگیرد. کاراکترهای هر ۴ اپیزود مستقل هستند و ارتباط کمی باهم دارند، اما همهی اپیزودها صحنههای خشونتآمیزی دارند و درنهایت فیلمی را میسازند که تصویر متفاوتی از چین به بیننده ارائه میدهند. اپیزود سوم دربارهی ژیائو یو، زن جوانی است که نقش او را ژائو تائو (Zhao Tao) همسر کارگردان فیلم و ستاره سینمای چین بازی میکند. این شخصیت در یک سونا کار میکند و بدیهی است که از شغل خود راضی نیست. او با مرد متأهلی رابطه دارد که نهتنها همسر مرد از این رابطه مطلع است، بلکه شبی دو مرد را مأمور میکند تا ژیائو را مورد اذیتوآزار و ضربوشتم قرار دهند. این اپیزود از فیلم، مانند هر سه اپیزود دیگر چنان با خلق تصاویر سورئالیستی شما را گول میزند که تصور میکنید با تصاویر طبیعی و بیرحم حیاتوحش میخکوب شدهاید. در سرتاسر این اثر سینماییِ بینظیر کاراکترها درگیر اضطراب و نارضایتیای هستند که مدام شدیدتر میشود.
در اپیزود ژائو، زمان زیادی طول نمیکشد که بعد از ضربوشتم او، به نقطهی اوج داستان برسیم. ژائو مقداری آب به اتاق کوچکش که تصویر کاغذدیواری آن نخل مرداب است، میبرد. درواقع، نخل مرداب ارجاعی است به حیات تدریجی و آهستهای که در دنیای فیلم و سراسر آن جریان دارد؛ البته دنیایی که خارج از دنیای شخصیتهای اصلی میگذرد و آنها با آن ارتباطی ندارند. ژائو مشغول شستن پیراهن خونی است که ناگهان مردی وارد میشود و از او خواستهی نامعقولی دارد اما ژائو به او توضیح میدهد که این کار وظیفهی او نیست. مرد منصرف نمیشود، اما ژائو او را بیرون میکند و آن مرد مجددا همراه مرد دیگری بازمیگردد.
وقتی دوربین مرد دوم را نشان میدهد، بیننده مرد را که یکی از اراذل و اوباش فیلم است، به یاد میآورد. مرد دوم هم مانند مرد اول درخواست بیشرمانهای از او دارد اما ژائو نمیپذیرد و هر دو مرد را بیرون میکند. مرد دوم نمیپذیرد و ژائو را تحت فشار قرار میدهد. او سعی دارد زن جوان را وادار به انجام خواستهاش کند اما با مقاومت او مواجه میشود.
مرد ژائو را کتک میزند، اما زن باز هم با صورتی آسیبدیده فقط در سکوت به مرد خیره میشود و میرود. درنهایت دستی همراه با چاقو دیده میشود که از بازو خم شده است؛ دستی که نشان از خشونت، تغییر خلقوخو و منش شخصیت اصلی داستان دارد. «نشانی از گناه» درحقیقت، واقعیت زندگی درماندگانی است که گرفتار استثمار نوکیسههایی هستند که با عدالت و انصاف فرسنگها فاصله دارند؛ پس درنهایت تصمیم میگیرند تا خودشان عدالت را برقرار کنند.
هرچند که وقایع چینِ معاصر الهامبخش کارگردان بوده است، اما او وامدار فیلمی در ژانر هنر رزمی کلاسیک به نام نشانی از ذن (Touch of Zen) به کارگردانی کینگ هو (King Hu) محصول ۱۹۷۱ نیز هست. اولین چیزی که در هر دو اثر دیده میشود، زشتی و خشونت است. دنیاهایی که تعادل هر دو با خشونت واقعی در آغاز فیلم بههم میخورد. «خشونت واقعی» که در ادامه به «اشتباهاتی خشونتآمیز» تبدیل میشوند و سرنوشت انسانها را تحتالشعاع قرار میدهد؛ خشونتی که با تدوین دقیق و تصاویر و حرکاتی اغراقشده مثل اینسرت (تصویر بستهی) چاقو در مشت، به مثابهی خط هیروگلیف به بیننده نشان داده میشود. در همان صحنهی برخورد زن و مرد، حدود یک دقیقه دوربین روی گونهی قرمزشدهی کاراکتر زن باقی میماند. سپس تصویر مردی را میبینید که سلاخی شده است و درنهایت تصویر زنی معمولی نمایان میشود که حالا به قهرمان زندگی خود تبدیل شده است.
۵. مرگ آقای لازارسکو (The Death of Mr. Lazarescu)
نویسنده و کارگردان: کریستی پویو ( Cristi Puiu) محصول ۲۰۰۵ (رمانی)
وقتی بیننده برای اولین بار با شخصیت اصلی فیلم مواجه میشود، مردی حدودا ۶۰ ساله را میبیند که با بخش فوریتهای پزشکی تماس میگیرد و از درد معدهی چهار روزهاش شکایت و تقاضای کمک میکند. کمی بعد کارگردان به مدت دوساعتونیم، دوربین به دست بهدنبال مردی در آستانهی مرگ است که از این بیمارستان به آن بیمارستان منتقل میشود و ما را به دیدن درامی جذاب از جنس کمدی سیاه هدایت میکند. آقای لازارسکو جهان را ترک میکند؛ بدون اینکه کسی برایش سوگواری کند یا حتی او را بشناسد.
در جشنوارهی کن این فیلم همه را چنان تحت تأثیر قرار داده بود که از هم میپرسیدند: «آن فیلم سه ساعتهی رومانیایی را دیدید؟ حتما باید ببینیدش!» دوستان عزیزم! این توصیه هنوز هم صدق میکند، چون میتوان گفت فیلم طولانی کریستی پویو در بستر آثار کارگردانان جوانی همچون چهار ماه و سه هفته و دو روزِ کریستین مونگیو (Cristian Mungiu) و پلیس، صفت (police, Adjective) کورنلیو پرومبیو جوانه میزند؛ فیلمهایی که باعث مطرح شدن زودهنگام سینمای رومانی شدند و تحسین بینالمللی را به همراه داشتند. جناب پویو هم همانند اغلب همکارانش (که البته بهنوعی رقابیش نیزهستند) سعی میکند تا در فیلمش از برداشتهای طولانی و کمترین تکان دوربین برای القای حس زندگی واقعی بهره ببرد؛ تکنیکی که اغلب برای القای کلاستروفوبیا (ترس از مکانهای تنگ) استفاده میشود. پویو در این فیلم بهطور بیرحمانهای بر پوچی و بیعدالتی تلنگر میزند که هنوز با گذشت بیش از چند دهه از سقوط دیکتاتوری کومونیستی نیکولا چائوشسکو، در زندگی رومانیاییها وجود دارد.
هرچند که فیلم با تجربهای شخصی آغاز میشود، اما طولی نمیکشد که خیابانها، آپارتمانها و بیمارستانهای بخارست هم از گزند سرککشیدنِ دوربین پویو در امان نمیمانند. با دیدن این فیلم، شاید ناخودآگاه به یاد ویلی لومن کاراکتر اصلی نمایشنامهی معروف آرتور میلر یعنی «مرگ فروشنده» بیفتید که اتفاقا تصادفی هم نیست. هرچند ممکن است لازارسکوی ضعیف داستان پویو، مانند لومن یکی از هزاران انسانی نباشد که زیر چرخهای عظیم سرمایهداری آمریکا له میشوند، اما فردی است که لابهلای چرخدهندههای زنگزدهی بروکراسی و رکود اروپای شرقی اسیر تصمیمات اشتباه خود میشود.
بد نیست تا به یکی از شخصیتهای مهم فیلم، به جز خود لازارسکو هم اشاره کنیم؛ رانندهی آمبولانسی که نقش او را لومینیتا گئورگیو (Luminita Gheorghiu) هنرپیشهی برجستهی رومانیایی بازی میکند و به عنوان پشتیبان و مدافع لازارسکو به قهرمان دفاع از منافع او و اصرار برای رسیدگی به وضعیت بیمار تبدیل میشود. دوستان عزیزم «مرگ آقای لازارسکو» یک کمدی سیاه و آزاردهنده است؛ یک داستان متافیزیکی که در قالب برشی از تراژدی زندگی یک انسان نمایان میشود و شما را دوساعتونیم با خود به درون جامعهی کشوری از اروپای شرقی میبرد که شاید کمتر شناخته شده باشد.
منبع: چطور